غزل پندیات
مـرد دانا گــله از گردش دنیــا نـکـنـــد عمر صرف غـم بیـهوده و بیجا نـکنـد بوستانی که گلش را نبود عهــد و وفــا مـرد آزاده در او میـــل تـمـاشـا نکـنـد صاحب عزم متین باش که از گردش چرخ مــرد بـا عــزم نـیندیـشـد و پـروا نکنـد دانـش ومعرفت آموز که جز تابش علم قـلب تاریک تو را روشن و بینـا نکنـد تلخی عمر بشر حاصل بی تجربگی است مـرد را جـز ثــمــر تجربـه دانـا نکنـد در جهـان تا نکنـی چــارۀ درد دگران دگـری درد تـو درمان و مـداوا نکـنــد محـرم راز کسان باش مکن پرده دری تـا کسی پـرده ز اسـرار تو بـالا نکـند مورد لطف و عنایات خداوندی نـیست آنکه با خلق خدا لطف و مـدارا نـکنـد چرخ با آن عظمت بنده فرمان کسی است که بـجــز بنــدگــی ایـزد یـکـتـا نـکنـد بی نیاز ازهمه شد آنکه چنان ازدل خویش از خدا خـواهد و از خلــق تمنـا نـکنـد تکیه بر لطف خدا کن که کسی حل امور جــز به تــأییـد خــداونـد تـوانـا نکــنـد |